خاطرات فراموش شده

گــآهی دِلــَت نــِمیخوآهــَد . . .؛

دیــروز رآ بِه یآد بــیآوَری . . .؛

اَنگــیزه ای بــَرایِ فــَردآ هـَم نــَدآری . . .!!!
...
وَ حآل هــَم کِه . . .؛

گآهی فــَقــَط دِلــَت میخوآهــَد . . .؛

زآنوهایــَت را تــَنگ دَر آغوش بــِگیری . . .؛

وَ گوشــِه ای اَز گوشــِه تــَرین گوشـِه ای کِه می شــِنآسی . . .؛

بــِنـِشینی وَ فــَقــَط نــِگآه کــُنی . . .!!!

گآهی دِلگــیری. . . ؛

شآیــَد اَز خودَت . . .؛

شآیــَد....


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

شاید آرام تــر می شدم فقــط و فقـــط…
اگر می فهمیدی ،
حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی
نوشته نشده اند !!!
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

حــاضـــرم چشمـــانم را بــہ نابیــنایے اهـــבا ڪـنم
ولـــــــــــــــے
تــــــو را با בیگـــرے نبیـــنم

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. 

 

 

دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

 

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

 

 

 

مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::

 

معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد

 

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

خسته ام از تظاهر به ایستادگی از پنهان کردن زخم هایم زور که نیست! دیگر نمیتوانم بی دلیل بخندم و با لبخندی مسخره وانمود کنم همه چیز رو به راه است....! اصلأ دیگر نمیخواهم که بخندم..... میخواهم لج کنم ، با خودم ، با تو ، با همه ی دنیا....! چقدر بگویم فردا روز دیگریست و امروز بیاید و مثل هر روز باشی....؟! خسته ام .... از تو .... از خودم....از همه ی زندگی.... میخواهم بکشم کنار ! از تو ... از خودم..... از همه ی زندگی....
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

مے شَـــــود ڪَمـــے بـــــــﮧ یـــــــادَم بـاشے ؟ ؟ ؟
مے دانَــ ــــ ـ ـــ ـم . . . ڪــار دارے ، ، ، سَـــرَت شُلــــوغ اســــــت
فَقَــــط لَحــــظِــــﮧ اے بـﮧ ذِهنَــــت خُطــور ڪُـنَــد ، ڪِـﮧ یڪــ جــایـــے ڪَســـے . . . وَقــتِ خــوابَـــش ، ، ، بَـــراےِ تـــ ــ ــ ــو اشڪ مے ریـــــــزَد . . . ڪــافیســـــت .
ایــטּ روزهــ ـ ـا دُنیـــا ، دنیـــاےِ بــے قَـــــراریهـــاستـــ ..
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

کنــارت هستند. تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند.
از پیشــت میروند یک روز. ..کدام روز؟ وقتی کســی جایت آمد.
دوستــت دارند. تا چه موقع؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند.
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه. نه......
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود.
و این است بازی باهــم بودن...!


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |


این روزها می گذرند،
ولی من از این روزها نمی گذرم . .

.


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |


بس کن ساعت ، دیگر خسته شده ام …
آره من کم آورده ام …خودم میدانم که نیست …
اینقدر با صدایت ، نبودنش را به رخم نکش !

 

هر شخصی رو دوست داری براش یه متن قشنگ بفرست و اینجا بنویس....


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....

می خواهم با تو سخن بگویم....

می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...

می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...

شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...

و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند...

کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...

اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...

حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...

پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم...


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

با لبخندی گرم فریبت می دهند
دلم میگیرد از خورشیدی که گرم نمی کند
......و نوری که تاریکی می دهد
ازکلماتی که
چون شیرینی افسانه ها فریبت می دهند
دلم می گیرد
از سردی
چندش آور دستی که دستت را می فشارد
و نگاهی که
به توست و هیچ وقت تو را نمی بیند
از دوستی که برایت
هدیه
دوبال برای پریدن می آورد
و بعد
پرواز
را با منفورترین کلمات دنیا معنی می کند
دلم می گیرد از چشم امید داشتنم به این
همه هیچ
گاهی حتی
از خودم هم دلم میگیرد
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

 دوس دارم یاد عزیزترین کسمم بکنم
عاشقشم
 
بســــلامتـــــی مـــــــادر که اگه سر سفره غذا کم بیاد اولین کسی که اشتها نداره مــــادره
بســــلامتـــــی مـــــــادر که با وجود بیماری خودش بعد نمازش اول برای سلامتی بچه هاش دعا میکنه
بســــلامتــــی مـــــــادر که وقتی مریض میشی با وجود پا دردش پا میشه برات داروهاتو میاره
بســــلامتــــی مــــــادر که بزرگترین نعمـــت دنیـــاســــت

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

حس قشنگیه
یکی نگرانت باشه،
یکی بترسه از اینکه یه روز از دستت بده.
سعی کنه ناراحتت نکنه،
حس قشنگیه …
وقتی ازش جدا میشی:اس ام اس بده
عزیز دلم رسید؟
قشنگه: یهو بغلت کنه،
یهو . . . تو ی جمع .. در گوشت بگه دوست دارم،
بگه که حواسم بهت هست.
حس قشنگیه ازت حمایت کنه،وقتی حق با تو نیست …
آره …
دوست داشتن همیشه زیباست
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

 

چقدر تلخ شده ای !!

این روزها قندهایت را در دل چه کسی آب میکنی ؟


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

هیچی قشــنگ تر از این نیست که . . .
وقتی از دستت عصبانی ام و میگم
برو پی زندگیـــــت . . .
تو بهم میگی : کجا برم ؟!
زندگــــی من تـــــــویی
 
 
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

2013_07_23_165102.jpgبی تو می رفتم، می رفتم، تنها، تنها

و صبوریِّ مرا

کوه تحسین می کرد


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

گفته بودم میکشمت آخر ...
امروز ...
دم غروب .....
...وقت اذان ....
دلم را با اشک آب دادم ...
رو به قبله خواباندمش ...
یک ... دو ... سه ...
تمام شد ...
دیگر بهانه ات را نمی گیرد...

 

http://setareyeashegh.persiangig.com/image/Azar88/Abr%201%20...%20big.jpg

 

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ...
ﺍﯾﻦ
ﺣﺎﻓﻈﻪ ﯼ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﻓﻌﺎﻝ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ
...
ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ، ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮﺕ ﮐﻨﺪ ...ﺑﺮﻭﺩ ﺭﻭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺍﺕ ...
ﺍﯾﻦ
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ... ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ
...
ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﯾﮏ ﻣﺜﻠﺚ ِ ﻗﺎﺋﻢ ﺍﻟﺰﺍﻭﯾﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ
...
ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ
ﯼ ﺩﻧﺞ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ
...
ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ از
ته دل ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺍﻡ ﺷﺪﻩ
...
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ
ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺍﺷﮏ دلم ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
...
ﮔﺮﯾﻪ ﺷﺪﻩ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ
...
ﻭﺍﯼ ﺑﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷکﺍﺕ ﻗﻬﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﯾﺪ

 

69143567540985875778.gif

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند،
وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،
وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم...
وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...
و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند...
وقتی تمام عالم را قفس می بینم...
بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم..
بی تفاوت می گذرم...

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

روز اول خیلی اتفاقی دیدمت

روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد

هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم

ماه بعد شانسی به دلم نشستی

و حالا . . .

سال هاست یواشکی دوستت دارم



این یعنی تنهایی .


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

ﺁﺩﻡ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻬﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ… ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...!
ﺩﻟﺶ ﯾﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ .… ﻏُﺮ ﺑﺰﻧﺪ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﺭﯾﺰ ﺭﯾﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﺩ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ، ولی ﻧﺮﺳﺪ !!
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﺪ…
دلش می خواهد دستی در دستانش باشد
دلش می خواهد نازش خریده شود...
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺨﺎﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﺪ ..
دلش می خواهد کسی برای شعر بخواند و جور خاصی نگاه کند...
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ ﮐﻨﺪ !
ﺩﻟﺶ ﯾﮏ ﺁﻏﻮﺵ ﺍَﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ !


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

منــــــــــــی کــــــــ♥ـــــه

 

کنـــارش تـــو نـــــــباشی

 

بــــــــزرگ تـــــــــرین پــــارادوکــــــس دنیــ ــ ــ ـ اســت

74728751587978059058 منی که..


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

پشــت این بغــض سنــگین..بیــدی نشـــسته بــود کــه

خیــال میـــــــــــکرد

با ایــن بــاد هــا نمـــی لرزید

 

di KMDU پشت این بغض سنگین..


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

دنیا را هم که داشته باشی...

باز هم دلت میخواهد،بعضی وقتها...فقط بعضی وقتها...

  برای یک لحظه هم که شده ، همه دنیای یک نفر باشی...

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

چقدر سخت است

 
 

 

 منتظر کسی باشی که...

 
 

 هیچ وقت

 

 
 فکر آمدن نیست!!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

بعضی وقت ها چیزی می نویسی فقط برای یک نفر،اما... دلت میگیرد  وقتی

 

یادت می افتد که هرکسی ممکن است بخواند،

 

 

جز آن یک نفر..


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

زیر یکی از چشمانــــــــــم را

کبود کـــــــــرده

مشتـــــــــــ بزرگ روزگــــــــــار . . . !

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

جــــــای خالــــــی ات تا ابد نقطــــــه چیــــــن خواهــــــد مــــــاند
بعــــــد از تو تحمــــــل ضمیــــــر دیگــــــری را نـدارم ......
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

بعضی از آدمها پر از مفهوم هستند
پراز حس های خوبند
پراز حرف های نگفته اند
چه هستند، هستند
و چه نیستند، هستند ..
یادشان
خاطراشان
حس های خوبشان
آدمها بعضی هایشان
سکوتشان هم پر از حرف است
پراز مرحم به هر زخم است...
 

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

همیشه با تو بوده ام
با تو نفس کشیده ام  با چشمان تو دیده ام
مرا  از  تو گریزی نیست
چنان که روح را از جسم و زمین را از آسمان
و چنان با آن زیسته ام
که با ور کرده ام
دلیل بودن من تو هستی
تنها تو ....

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

http://axgig.com/images/94722112965155443561.jpg


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

آموخته ام که ...
وابسته نباید شد
نه به کسی
نه به رابطه ای
و نه ...
و این لعنتی ...
" نشدنی ترین " کاری است که
آموخته ام ...
 
tumblr_m4wyu7JFWn1roqwsu.gif

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

این روزهها شبیه ztteiil9eivogmb29j00.gifجودی ابوت شده  ام.  . 

.ztteiil9eivogmb29j00.gifztteiil9eivogmb29j00.gifبرای بابا ztteiil9eivogmb29j00.gifلنگ درازی مینویسم . . .ztteiil9eivogmb29j00.gif

که این روزها دیگر خودم هم  ztteiil9eivogmb29j00.gifنمیشناسمش!!!

bdjw6s6hp9jd5ibhuwsp.jpg


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

این روز ها در خودم به دنبال کلیک راست میگردم،

تا از خودم copy بگیرم و کنار خودم paste کنم ...

شاید از این تنهایی خلاص شوم

22597590655412032797.gif


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

دلــم كــَمى خــُدا مــى خــوآهـَد
كـــَمى سكــوتــــ
دلــَم دل بـــُريدن مــى خــوآهـَد
كــَمى اَشكـــ
كــَمى بــُهتــــ
كــَمى آغــوش ِ آسمــآنى
كــمى دور شــُدن اَز ايــن جــنس ِ آدم ...

99inucdea4yvqbcjtike.jpg


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

60272954753220307803.gif

بگــ ـو ..

/ تـــمــــــامــ ِ تــ♥ــ‌و / مالـــ ِ مَــن استــــــ ..

دِلــمـ می خـــوا ـهـَــد ..

حـسادَتــــ کـنـَــمــ بـــهـ خـــودمـ .../.


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

عکس و احساس 3 !

 

آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
… و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن …!

 


+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

%28motahareklove52%29.gif

خـ‗__‗ـدایـ ‗__‗ـا . . .91.gif
91.gifیـ‗__‗ـا فریـ‗__‗ـاد در گـلـ‗__‗ـویم را بگیـ‗__‗ـر 91.gif
91.gifیـ‗__‗ـا بغـ‗__‗ـض گـلـ‗__‗ـوگیـ‗__‗ـرم را . . .91.gif
91.gifهـ‗__‗ــرکـ‗__‗ـدام راه دیـگـ‗__‗ـری را بستـ‗__‗ـه91.gif

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

از حـال ِ مَن ميپُرسي ؟

نَفـس ميکِشَم تا به جـاي مُرده ها

خاکـَم نکُننـد !

اينگونه است حال ِ مَن

هيچ نپـُرس



+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |

یـــکی از همیـــــــن روزهــــــــــا
بایـــد خدا را صدا بــــــــــزنم
یک میــــــــز دو نفــــــــره
دو صنـــــــــدلــی
یــــــــکی مـــــــن
یـــــــــکی خــــــدا
حــــــرف نمـــــــیزنم
نـــــــگاهم کافیــــــست
میـــــــــدانم
برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد!!

+ نوشته شده در برچسب:, ساعت توسط binaam |