اگر می فهمیدی ،
حرفهایم به همین راحتــــی که می خوانی
نوشته نشده اند !!!
حــاضـــرم چشمـــانم را بــہ نابیــنایے اهـــבا ڪـنم
ولـــــــــــــــے
تــــــو را با בیگـــرے نبیـــنم
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
کنــارت هستند. تا کـــی؟ تا وقتـــی که به تو احتــیاج دارند.
از پیشــت میروند یک روز. ..کدام روز؟ وقتی کســی جایت آمد.
دوستــت دارند. تا چه موقع؟ تا موقعی که کسی دیگر را برای دوســت داشـتن پیــدا کنـند.
میگویــند عاشــقت هســتند برای همیشه. نه......
فقط تا وقتی که نوبت بــــــازی با تو تمام بشود.
و این است بازی باهــم بودن...!
بس کن ساعت ، دیگر خسته شده ام …
آره من کم آورده ام …خودم میدانم که نیست …
اینقدر با صدایت ، نبودنش را به رخم نکش !
من در این دلواپسی ها نشسته ام تنها....
می خواهم با تو سخن بگویم....
می خواهم باز چهره ات را با همان لبخند کودکانه ببینم...
می خواهم هر چه انتهایش به اسم تو و یاد تو ختم می شود...
شعر هایم ناتمام ماندند...اسیر دلتنگی شدم من...
و خواب مرا به رویای با تو بودن می رساند...
کاش خیابان های شلوغ سهم ما نبود...
اما..غصه ای نخواهم خورد...اشکهایم را برای شانه های تو ذخیره خواهم کرد...
حرف های ناتمامم را به روی دیوار قلبم حک می کنم و با دیدنت همه را تکمیل می کنم...
پاییز از راه می رسد و ما دوباره به بودن و رسیدن به انتهای جاده ی سرنوشت می اندیشیم...
گفته بودم میکشمت آخر ...
امروز ...
دم غروب .....
...وقت اذان ....
دلم را با اشک آب دادم ...
رو به قبله خواباندمش ...
یک ... دو ... سه ...
تمام شد ...
دیگر بهانه ات را نمی گیرد...
ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻓﻈﻪ ...
ﺍﯾﻦ
ﺣﺎﻓﻈﻪ ﯼ ﮐﺬﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﯽ، ﻓﻌﺎﻝ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ ...
ﯾﺎﺩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﺰﺋﯿﺎﺕ، ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮﺕ ﮐﻨﺪ ...ﺑﺮﻭﺩ ﺭﻭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺍﺕ ...
ﺍﯾﻦ
ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ... ﺍﺻﻼ ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ
ﻭﻗﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﯾﮏ ﻣﺜﻠﺚ ِ ﻗﺎﺋﻢ ﺍﻟﺰﺍﻭﯾﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ...
ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ
ﯼ ﺩﻧﺞ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﻡ ...
ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺣﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ...ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﺁﻧﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ از
ته دل ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﺍﻡ ﺷﺪﻩ ...
ﺳﺎﻟﻬﺎﺳﺖ
ﭼﺸﻤﻪ ﯼ ﺍﺷﮏ دلم ﺧﺸﮏ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ...
ﮔﺮﯾﻪ ﺷﺪﻩ
ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ...
ﻭﺍﯼ ﺑﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷکﺍﺕ ﻗﻬﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻧﯿﺎﯾﺪ
روز اول خیلی اتفاقی دیدمت
روز دوم الکی الکی چشمهام به چشمت افتاد
هفته بعد دزدکی بهت نگاه کردم
ماه بعد شانسی به دلم نشستی
و حالا . . .
سال هاست یواشکی دوستت دارم
این یعنی تنهایی .
ﺁﺩﻡ ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻬﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ… ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ...!
ﺩﻟﺶ ﯾﮏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﺪ .… ﻏُﺮ ﺑﺰﻧﺪ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﯾﺮ ﺩﻭﺵ ﺁﺏ ﺭﯾﺰ ﺭﯾﺰ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﯾﺰﺩ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﻗﺪﻡ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﺮﻭﺩ ، ولی ﻧﺮﺳﺪ !!
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﻮﺵ ﺩﻫﺪ…
دلش می خواهد دستی در دستانش باشد
دلش می خواهد نازش خریده شود...
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺎ ﺑﺨﺎﺭ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ…
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻨﺪ ..
دلش می خواهد کسی برای شعر بخواند و جور خاصی نگاه کند...
ﺩﻟﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ ﮐﻨﺪ !
ﺩﻟﺶ ﯾﮏ ﺁﻏﻮﺵ ﺍَﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ !
منــــــــــــی کــــــــ♥ـــــه
کنـــارش تـــو نـــــــباشی
بــــــــزرگ تـــــــــرین پــــارادوکــــــس دنیــ ــ ــ ـ اســت
پشــت این بغــض سنــگین..بیــدی نشـــسته بــود کــه
خیــال میـــــــــــکرد
با ایــن بــاد هــا نمـــی لرزید
دنیا را هم که داشته باشی...
باز هم دلت میخواهد،بعضی وقتها...فقط بعضی وقتها...
برای یک لحظه هم که شده ، همه دنیای یک نفر باشی...
بعضی وقت ها چیزی می نویسی فقط برای یک نفر،اما... دلت میگیرد وقتی
یادت می افتد که هرکسی ممکن است بخواند،
جز آن یک نفر..
این روزهها شبیه جودی ابوت شده ام. .
.برای بابا لنگ درازی مینویسم . . .
که این روزها دیگر خودم هم نمیشناسمش!!!
این روز ها در خودم به دنبال کلیک راست میگردم،
تا از خودم copy بگیرم و کنار خودم paste کنم ...
شاید از این تنهایی خلاص شوم
دلــم كــَمى خــُدا مــى خــوآهـَد
كـــَمى سكــوتــــ
دلــَم دل بـــُريدن مــى خــوآهـَد
كــَمى اَشكـــ
كــَمى بــُهتــــ
كــَمى آغــوش ِ آسمــآنى
كــمى دور شــُدن اَز ايــن جــنس ِ آدم ...
بگــ ـو ..
/ تـــمــــــامــ ِ تــ♥ــو / مالـــ ِ مَــن استــــــ ..
دِلــمـ می خـــوا ـهـَــد ..
حـسادَتــــ کـنـَــمــ بـــهـ خـــودمـ .../.
آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
… و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن …!
خـ‗__‗ـدایـ ‗__‗ـا . . .
یـ‗__‗ـا فریـ‗__‗ـاد در گـلـ‗__‗ـویم را بگیـ‗__‗ـر
یـ‗__‗ـا بغـ‗__‗ـض گـلـ‗__‗ـوگیـ‗__‗ـرم را . . .
هـ‗__‗ــرکـ‗__‗ـدام راه دیـگـ‗__‗ـری را بستـ‗__‗ـه
از حـال ِ مَن ميپُرسي ؟
نَفـس ميکِشَم تا به جـاي مُرده ها
خاکـَم نکُننـد !
اينگونه است حال ِ مَن
هيچ نپـُرس